بارقه ی امــــــــــــــید....


به نام او

عجب دنیایی این دنیای ما!

راستش خیلی دلم گرفته، از همه چی خسته شدم، درسته اینهمه پست های امیدوار کننده گذاشتم یه وقت فکر نکنید همش شعاره، بالاخره گاهی آدم دلش میگیره، غیر این باشه طبیعی نیست.

به نظر من که دنیا واقعا خیلی فریبنده است.چرا؟ الان توضیح میدم، چون تا وقتی بچه ایم انقدر واسمون جذاب و رنگاوارنگه که دلمون میخواد هر چی زودتر بزرگ بشیم چون اون موقع محدودیم، اما همین که بزرگ میشیم می فهمیم بله همش افسانه بوده، خبری از اونهمه جذابیت و تنوع نیست، منظورم اینه که تا بچه ایم خیلی چیزای جدیدی واسمون هست ولی وقتی بزرگ میشیم دیگه همه چی برامون خسته کننده و تکراری میشه، درست مثل الان من. برای مثال همین خواهرزاده خودم که الان تازه داره 2 سال و تموم میکنه تا چند ماه پیش که نمی تونست راه بره وقتی یه چیزو از دور می دید انقدر دست و پا می زد که آدم دلش واسش کباب میشد، چون نمیتونست راه بره یا هیچ کاری کنه.

وقتی بزرگ میشیم می فهمیم اون چیزی که فکرشو میکردیم با اون چیزی که الان هست خیلی فرق داره، دلمون میگیره بیشتر این اتفاق بین سنین 18 تا 25 واسه آدما پیش میاد. از اینکه همه آرزوهامون باد هوا بوده، تو 13،14 سالگی که به قول معروف کله مون خیلی باد داشت و تازه داشت چشم و گوش مون باز می شد دنیامون خیلی جذاب بود. فکرشو کنید تا زیر 20 سالیم بهمون بگن بچه ناراحت میشیم بهمون برمیخوره، اما همین که 20 سال رو رد کردیم دلمون میخواد بهمون بگن هنوز تو بچه ای، از اینکه بهمون بگن بچه خوشحال میشیم، خیلی مسخره است نه؟!

دنیای بچگی هرچند خریت ولی خیلی قشنگ و شیرین و بی ریاست، 13، 14 سالگی منظورم نوجوونیه که از 12 تا 18 هم خوبه. اما 18  رو که رد کنی دیگه هیچی واست قشنگ نیست، دلت میگیره از دست دنیا، زمونه، چون میفهمی نوجوونی رو که پشت سر گذاشتی اونجور که باید بود قدرشو ندونستی و اینکه دیگه خبری از شیرینی نوجوونی نیست اصلا انگار اونجور که حساب کتاب کرده بودی هیچی سرجاش نیست، ناراحت میشی از این که بهت بگن تو که دیگه بچه نیستی...یه وقت چشم وا میکنی میبینی قدر جوونیتم ندونستی همش تو حسرت سالهای قبل بودی...

شما رو نمی دونم نمونه ش خود من، تجربه ی من که از زندگی اینه،البته همیشه همه جا استثنا هست ولی اکثرا با تحقیقاتی که من داشتم آدما و نگاهشون به زندگی تو هر دوره همین جوریه که من توصیف کردم...

 

نويسنده: f.j | تاريخ: جمعه 8 / 4 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یکی مثل من...
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
برای خوندن این مطلب رمز رو از مدیر وبلاگ بپرس

ادامه مطلب
نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 6 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

گذشته ی خاکستری

به نام او

این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای به گذشته ها  فکر میکنم، به گذشته های دور که خیلی ازشون فاصله گرفتم، همش میرم تو عالم بچگی، تو حال و هوای دوران ابتدایی، دغدغه های اون زمانو با الان مقایسه  میکنم،همین طور شادیهاشو، یادش بخیر چقدر لذت داشت وقتی به عنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم، یا مثلا سرصف، اول وایمیستادم، انگار دنیا رو بهم می دادن، ولی حالا چی؟ هیچی نمیتونه اندازه اونوقتا از ته دل شادم کنه، چی میشد یه بار دیگه از اول متولد میشدم، اینبار دیگه میدونستم چه جوری زندگی کنم ولی افسوس که نمیشه، خیلی دلم میخواست یه بار دیگه بچه میشدم، یا حداقل به 5سال قبل برمیگشتم، درست به 15سالگیم، دوباره از اول شروع میکردم  یه زندگی جدید و دوست داشتنی که تو لحظه هاش زندگی کنم به معنی واقعی کلمه زندگی خالی از حسرت و افسوس و درد و... خیلی بهتر از الان. احساس میکنم ما آدما همیشه همین جوری هستیم، هیچ وقت تو حال زندگی نمیکنیم قدرشو نمیفهمیم،  همیشه تو حسرت گذشته میمونیم، واسه همین درست زندگی نمیکنیم، حداقل من که خودم اینجوری بودم، نمی دونم  و آیا زمانی میرسه که حسرت همین 20سالگیمو بخورم؟ ولی نه حسرت هر زمانی رو بخورم  حسرت این روزای تلخو نمی خورم، از اون شب تابستونی لعنتی حدود 6ماه میگذره، همون شبی که همه چیز برام تغییر کرد، از تابستون دیگه متنفرم، شایدم می ترسم، نمی دونم هرچی که هست حس خیلی بدیه که بهش دارم، در حال حاضر که فقط دلم می خواد این روزای سخت و تلخ به سرعت برق و باد بگذره و تموم بشه، میدونم این تنها راه ممکنه خلاصی از حاله و تنها راه امید به زندگی، به گذشته که نمیشه برگشت پس باید به آینده دل سپرد و منتظر بود، صبر کرد ، صبر کرد و باز هم صبر کرد، نمی دونم این بار چی پیش میاد، فقط میدونم که دلم می خواد بچه شم و خودمو بزنم به خوش خیالی مثل قدیما که فکر می کردم هرچی به جلو پیش برم قشنگ تر میشه فکر کنم با اینکه اصلا اینجوری نبود، دلخوش کنک های الکی رو هم دوست دارم چون اگه همینا هم تو زندگی ما نباشه بدون شک نمیتونیم نفس بکشیم، امید همیشه زنده است و آدما هم با همین امیده که زنده اند، حتی فکر رهایی از ظلمات و نور آدمو به وجد میاره، اینو شخصا و عینا با دلم تجربه کردم، کسی که عزیزی رو از دست میده یا کسی که سرطان میگیره، تو درد می غلطه و میدونه که قراره به زودی بمیره ولی تا لحظه ی آخر امیدش باهاشه اگه غیر از این بود محال بود بتونه فقط یه لحظه زنده باشه و نفس بکشه، نمیدونم شایدم این صبر و امید به آینده از سر ناچاریه ولی هرچیه خوبه که هست. شایدم  دلیلش ایمان به معجزه است اینکه اگه اگه خدا بخواد هرچیزی ممکنه. انتظار یا همون صبرو دوست دارم چون یه جورایی امیدوارکننده است انتظار برام همون معنی امیدو میده و از وقتی که یادم میاد همیشه منتظر بودم، پس باز هم انتظار و تا همیشه انتظار

نمیخواستم اینهمه بنویسم ولی مثل اینکه خیلی زیاد شد، به جاش احساس سبکی میکنم.

به امید یایان همه انتظارها

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دل می رود ز دستم

سلام

من اینجا قصد دارم بیشتر شعرها و حرفای مورد علاقه مو بذارم، یه جورایی درواقع حرفای دلمو، این حرفا واقعا منو آروم میکنه، شما رو نمیدونم، همه کسایی که منو میشناسن میدونن که من از بچه گی چقدر عاشق شعر بودم و هستم، حتی یادمه از دوره ی راهنمایی بچه ها تا یه شعر قشنگ گیر می آوردن واسم میخوندن سر درس حتی از ته کلاس دست به دست بهم میرسوندن، همشون می دونستن که من چقدر احساساتیم وشعر دوست دارم ولی اینم بگما خودم اصلا طبع شعرم خوب نیست، اما از اول دوره نوجوونی چند تا سررسید نامه پر کردم که همش شعرا و متنهای قشنگ و مورد علاقم که جمع کرده بودم بود و تقدیمشون کردم به کسی که دوستش داشتم چون معنی تمام شعرای من اون بود، یکیش فقط شعرای حافظ بود که خیلی دوست دارم و بهترینهاشو از دیوانش گلچین کرده بودم . خودم دیگه به اون شعرا دسترسی ندارم، بگذریم بعد از اون یکی دوتا سررسیدنامه دیگه نوشتم به اندازه ای هست که بذارم بلاگم.

 

گاهی دلت می رود !                    آرام و بی صدا

بعد این طور وقت هاست که دلت شعر می خواهد، ترانه می خواهد...

 

نويسنده: f.j | تاريخ: یک شنبه 29 / 11 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |